بسم الله الرحمن الرحیم
والشمس و ضحاها* والقمر إذا تلاها* والنهار إذا جلّاها*
و سوگند به خورشید و گسترش نور آن* و سوگند به ماه هنگامی گه بعد از آن درآید* و سوگند به روز هنگامی که جهان را روشن می سازد*
منظور از این آیات شریفه امام حسن و امام حسین (علیهما السلام) است و منظور از .. والنهار اذا جلّها.. قیام امام زمان (علیه السلام) است.
سلام
هر سال شب شهادت دردانه آقا ابا عبدالله خانم حضرت رقیه تو خونه روضه داشتیم اما دو سالی که از قم در اومدیم، این توفیقم نداریم.
دیشب تو اتاق فرهنگ شیعه ، یه سخنرانی جالب از حاج آقا احمدی گذاشتن که خیلی دردهای شیعه رو قشنگ می گفتن اما آخرش یه روایتی گفتن که خلاصشو براتون می گم.
می گفتن یه آقایی به نام آقا سید ابراهیم در شام زندگی می کردند که سه تا دختر داشتند. یه شب خانم حضرت رقیه به خواب دختر اولشون می رن و می فرمان که: داخل قبر من رو آب گرفته و باعث اذیت منه... به پدرت بگو بیاد و قبر من رو تعمیر کنه! دختر صبح خواب رو برای پدر تعریف می کنه اما آقا سید ابراهیم با توجه به اینکه زمان حکومت عثمانی بوده می گه که تو این وانفسا انجام این کار ممکن نیست...اگه من هم بخوام کسی توجه نمی کنه...این یه خوابه و نمیشه بهش استدلال کرد.خلاصه کم توجهی می کنه.
شب دیگه همین خواب رو دختر دوم می بینه باز جواب رد آقا سید ابراهیم...باز خانم به خواب دختر سوم می رن ولی باز هم ایشون نمی پذیره تا اینکه خانم به خواب خود آقا سید ابراهیم می رند و دیگه حجت بر ایشان تمام می شه!
آقا سید میره سراغ حاکم زمان و داستان رو تعریف می کنه و از اوجا که خدا می خواست او هم می پذیره و از علما دعوت می کنه برای انجام این مهم. هر که کلید به در می اندازه باز نمیشه الا آقا سید ابراهیم...هر که کلنگ میزنه کلنگ بر می گرده تا اینکه آقا سید دست به کار میشن.وقتی مزار شریف باز میشه حقیقت ثابت میشه....آقا سید وضو میگیرن و غسل می کنن و بدن مطهر رو خارج می کنن...کفن سالم بوده ...باز میکنن تا بشورند...بدن مطهر خانم سه ساله، دردانه آقا ابا عبدالله رو آقا سید ابراهیم در بغل می گیرند....خدااااا....گفتند همه جای بدن کبود بوده...بمیرم برات خانم جانم...همه جا غیر ناخن و دندان ها...آخه یه بچه سه ساله مثل گل می مونه ...جسم کوچکش چه توانی داره برای این کبودی
آقا سید سه شبانه روز این بدن مطهر رو در بغل داشتند بدون اینکه خسته بشن...خوابشون بگیره...گرسنه بشند ویا تشنه...ای خدا امان از تشنگی....
بعد سه روز تعمیرات تموم میشه و خانم رو بر می گردند تو مزارشون و اونجا از خانم یه پسر به اسم آسید مصطفی می گیرند...که پرده دار این مزار شریف میشه!
دختری تنها.. که بی قراره.. همه میگن .. یتیمه .. بابا نداره
نیستی عزیزم.. اشک می ریزم.. خرابه هم .. با گریه های من بیداره
عمه میگه که بر می گرده.. بابات فراموشت نکرده
عمه میگه میای دوباره.. ولی دلم باورنداره.. باورنداره
دلم گرفته..دلم گرفته
دیشب نبودی.. خرابه ی شام.. گریم گرفت و هی گفتم عمه.. کوشن داداشام.. بابامو می خوام
یه آدم بد.. اومد منو زد.. دلم شکست .. اما نبودی
گفتم که ای کاش ..عموم پیشم بود .. با اون کلاه خود
که این دستای کوچیک.. فدای دستاش.. عموم کجا هست..فدای اخمش.. فدای پیشونیش و زخمش
امروز به خواهرم سکینه.. گفتم بیا بریم مدینه.. بریم مدینه .. دلم گرفته
حاجیا دارن می رن...ثبت نام عمره دانشجویی شروع شده...کربلا که نگذاشتن بریم می گن خطرناکه!!! کاش می شد که بازم برم تو روضه الجنه...کنار بقیع...مسجد شیعیان... مساجد سبعه....یا رحمه للعالمین...یا رسول الله...آقاجان زود به زود بطلب!
و اما حرف آخر:
آن زمان خورشید تابان کوِّرَت